شب آخر خستگی روپا بندنبودیم.قرارشدچند ساعت من بخوابم،چندساعت او.بیرون سنگرداشتم کارهایم را می کردم که بچه ها آمدند سراغش را گرفتند.رفته بودندتوی سنگر پیدایش نکرده بودند.هرچه گشتیم نبود.از خط تماس گرفت.گفت کار خاکریز تمومه.یک تکه از خاک ریز باز بود،قبلش هرکه رفته بود ، نتوانسته بود درستش کند.